دلنوشته های یه عاشق
به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم ازمطالب لذت ببرید برای شادی روح شهدا صلوات..

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های من و آدرس ebrahim4369.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






جیمی نت جیمی نت

آمار مطالب

کل مطالب : 44
کل نظرات : 92

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 17
باردید دیروز : 34
بازدید هفته : 51
بازدید ماه : 1079
بازدید سال : 2879
بازدید کلی : 31026
مشق جبهه

 

آرام و بی صداگریه میکردپسرک. زانوهایش را جمع کرده بود توی شکمش و کز کرده بودگوشه تخت. 

توی بهداری پانسمانش کرده بودیم ومنتظرآمبولانس بودیم که بفرستیمش عقب.

سراغش رفتم و گفتم :((جونت سلامت! شانس اوردی که ترکش فقط انگشتات رو برده . اگه هنوزم درد داری یه مسکن دیگ بزنم؟))

نگاهم کرد. باپشت دست چپش اشکهایش را پاک کرد و گفت:((درد ندارم . فقط نمی دونم حالا چطوری تمرین ها و درس هامو بنویسم.!))

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 934
برچسب‌ها: شهید , انگشت , مشق جبهه ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


بچه وجبهه

 

آن اوایل که آمده بود وقتی سربه سرش می گذاشتیم چیزی نمی گفت.

کوچک بودنش را چماق کرده بودیم می کوبیدیم توی سرش. یک بار که دیدمش گفتم :((بچه !تو دیگه برای چی اومدی جبهه؟))

این بار سرش را پایین نینداخت,لبخندی زدو گفت:((آخه پدرجان شما دیگه دیر یازود رفتنی هستین,اومدم تفنگتون روی زمین نمونه.))

از ان به بعد مواظب بودم وقتی صدایش میکنم کلمه بچه را استفتده نکنم.

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1136
برچسب‌ها: شهید , بچه , پدر ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


خمپاره هاهم چشم دارند

 

شش ماهی بودمی رفت جبهه. من منتظر ماندم تاامتحان ها تمام شود وتابستان هم راهش بروم.

بعضی حرف هایش را نمی فهمیدم. می گفت:((خمپاره هاهم چشم دارند.))

نشسته بودیم وسط محوطه داشتیم قرآن می خواندیم. صدای سوت خمپاره ای آمد. هردو خوابیدیم زمین.

گردوخاک هاخوابید,من بلند شدم ,اما او نه.

تازه فهمیدم خمپاره ها هم چشم دارند.

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1079
برچسب‌ها: خمپاره , چشم , قرآن , شهید ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


سیلی

 

یک سیلی محکم. دستش راگرفت به گونه اش. گفتم:((قلدرشدی؟بچه های مدرسه رومی زنی!دفعه چندمته؟چنددفعه بهت گفتم این جا ادای اوباش رو درنیار.اگرخیلی زور داری برو جبهه خودتو نشون بده.))

فردا نیامد مدرسه. پس فردا هم نیامد. سراغش راگرفتم ,گفتندرفته جبهه.

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1222
برچسب‌ها: شهید , سیلی , جبهه ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


مساله های ریاضی

 

به نامه هایی که برایش می آمدحسودی می کردیم,همه مان. حسودی شاید نه, غبطه می خوردیم.

ازبس طولانی بود. شهید که شد,وسایلش را که جمع می کردیم, تازه فهمیدیم جواب مساله های ریاضی را برایش می فرستادند.

اسمان مال انهاست

تعداد بازدید از این مطلب: 1073
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3


صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود